Wednesday, March 13, 2024

Waiting or Thinking - GilAvaei

 

In a moment of no Destination

Waiting is the only "Amigo"

Waiting or Thinking! That's a question

 .

Mar.13.2022

G.A.

Sunday, May 08, 2022

ساموئل بکت( دو مقاله) - ترجمه فارسی: گیل آوایی

ساموئل بکت
ساموئل بکت، استادِ شکست/ کریس پاور

آزارگاه­های شخصی بِکِت / بنجامین کانکل

ترجمه فارسی: گیل آوایی

 برای دریافت/دانلودکردن متنهای فارسی و انگلیسی اینجا کلیک کنید.

 

Wednesday, May 05, 2021

تبعید= Exile / گیل آوایی

 Exile

by: GilAvaei

 Sitting in the bar, beside a large window and a glass of red wine in my hand. It was windy. A very hard wind singing and soaring all over. She asked me:

 

-         If you could sit on the wing of this wind, where would you go?

-         Me!?

-         Yes you!

-         Well. ( I was thinking how to say it) I would go directly where i missed there the most!

-         Where is it!?

-         It is my home town! Where I have not been there for 30 years!

 She says no word further. She sips her wine, while looking at the wind, she whispers:

-         Me Too!

 Persian فارسی:

تبعید

پیاله ای شرابِ سرخ در دست، در میکده ای کنار پنجره ای بزرگ نشسته ام.  هوای بیرون باد بود و باد خیلی شدیدی می وزید. چنان شدید که هوار کشان اوج می گرفت. از من پرسید:

-         اگر می توانستی بر بال این باد می نشستی، کجا می رفتی؟

-         من؟

-         بله. تو!

-         خوب. ( داشتم فکر می کردم چطور منظورم را بگویم) مستقیم می رفتم جایی که بیشترین دلتنگیم برای آن است!

-         آنجا کجاست؟

-         آنجا شهر مادریم است. جایی که سی سال است ندیده ام!

 هیچ حرف دیگری نزد. جرعه ای از شرابش را می نوشد و به باد چشم می دوزد. زمزمه می کند:

- من نیز!( من هم همینطور!)

.

گیل آوایی

Thursday, February 18, 2021

Saturday, February 13, 2021

آلیس مونرو - "مونرو از نگاهِ نویسندگان"/ ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

مونرو از نگاهِ نویسندگان/ نیویورکِر

ترجمه فارسی: گیل آوایی

تاریخ انتشار ترجمه فارسی: شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۳ فوريه ۲۰۲۱

برای دریافت/دانلود کردن آن اینجا کلیک کنید.

Saturday, January 30, 2021

لوئیز گلوک، نجواگرِ فصلها از کاتی والدمن و نیز پنج سروده از لوئیز گلوک - ترجمۀ فارسی

ترجمۀ فارسی: لوئیز گلوک، نجواگرِ فصلها از کاتی والدمن و نیز پنج سروده از لوئیز گلوک

لوئیس گلوک شاعر و نویسندۀ امریکایی،  برنده جایزۀ نوبلِ ادبیات در سال 2020 است.  او استاد دانشگاه یل[1] و  استانفورد[2] است. کتاب بعدی او "دستورات زمستانی " که مجموعه ای از شعرهای برگزیدۀ اوست در سال 2021 منتشر خواهد شد.


[1] Yale

[2] Stanford

لوئیز گلوک، نجواگرِ فصلها و شعرهای اکتبر / نوستوس / همۀ مقدسان / پاییز / فانتزی، همراه با متن انگلیسی و نیز شناسه های دیگر بصورت پی دی اف در سایت مدیافایر منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردنِ آن اینجا کلیک کنید.  

Tuesday, December 22, 2020

ادای احترام به همینگوی(III ) جولیان بارنز / ترجمه فارسی: گیل آوایی

 III- استاد در مید-وِست[1]

 تنها چشم انداز، کلاسهای درس و دیگر اتاقهای اداری بودند هرچند اگر نزدیکتر به پنجره بودی می توانستی علفهای پژمرده در پایین و آسمان در بالا را می دیدی. از آغاز، او جای خودش را اینکه برصدر  سه میز فلزی ای که با پیچ بطور لق شده بهم وصل شده بودند، بنشیند را رد کرده بود. او دانشجویی را که کارش مورد بحث بود بر صدر میز می نشاند و منتقد  یا پاسخگو را در پای میز جا می داد. او خودش اگر می نشست، کنارِ میز در جایی که یک سوم از طول میز بود، می نشست. جایی که برای او در نظر گرفته شده بود طوی بود که بگوید من داورِ حقیقت نیستم چون حقیقتِ نهایی در داوریِ ادبیات وجود ندارد.  البته، من استاد شما هستم و چندین رمان منتشر کرده ام. کاری که شما با انتشارِ چیزهایی در مجلات کرده اید اما این ضرورتاً مرا بهترین منتقد شما نمی سازد. شاید چنین باشد که مفیدترین ارزیابِ کار شما در میان همکلاسیهایتان یافت می شود.

این یک فروتنیِ متظاهرانه و ساختگی نبود.  او دانشجویانش را دوست داشت و همه آنها را هم. و اعتقاد داشت که  این احساس دو طرفه بود: او همچنین غافلگیر می شد چطور هر کدام، بی توجه به توانایی، با صدای منفردانۀخودش می نوشت. اما فقط دلسوزیِ انتقادی ادامه می یافت. گانبوی[2] را در نظر بگیر. طوری که خودش در مورد او فکر می کرد. چیزی به هیچ مبدل شد ولی داستانهای ژن- ایکس[3] در بخش خطرناکِ شیکاگو[4] اتفاق افتاد و کسی که وقتی کارِ کس دیگر را خوش نداشت دستش را به حالتی در می آورد که  اسلحه ای گرفته و به نویسنده آن شلیک می کرد. و ژِستش هم که روی اسلحه تاکید کرده باشد، بود. نه. او هرگز بهترین خوانندۀ گانبوی نمی شد.

آمدن به این مجتمعِ مید-وِست، ایدۀ خوبی بود. اینکه بخودش زیستن عادی و زندگیِ معمولیِ امریکایی را یادآوری کند. از دور، همیشه وسوسه ای در او بود که آن را کشوری ببیند که در آن اغلب هر کسی دیوانۀ قدرت بود و خود را تسلیم خشونت و سوء استفاده گرِ جنسی[5] می کرد. اینجا، دور از مکانها و سیاستمدارانی که آن اسمِ بد را به آن دادند. زندگی بیشتر مانند زندگیِ هر جای دیگر بود. مردم نگرانِ چیزهای کوچک معمولی بودند. چیزهایی که برایشان بزرگ بود. همانطور که در داستانش بود. و اینجا با او مانند یک مهمان گرامی برخورد می شد- نه یک نفر شکست خورده بلکه یکی که با زندگی خودش، کسی که شاید چیزهایی دیده بود که آنها ندیده بودند. گاهگاهی فاصلۀ مشخصی در درکِ آنها بود: دیروز، روی ایوان داشت غذا می خورد که یکی از همسایه هایش خوشرویانه می پرسید: " خوب پس. آن وقت آنها در اروپا به چه زبانی حرف می زنند؟" اما چنان جزئیاتی برای رُمان امریکاییش مفید می شد.>> ادامه<<<

 .....

 توجه: هر سه بخشِ این داستان و نیز داستانی از هاروکی موراکامی، نویسنده نامدار ژاپنی، همراه با شناسه هایی از هر دو نویسنده و نیز متن انگلیسیِ داستانها، بصورت پی دی اف منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردن اینجا کلیک کنید.



[1]  MIDWEST در لغت به معنی غربِ میانه است اما اینجا منظور منطقه ایست در ایاالتهای شمالیِ امریکا از غرب اوهایو تا کوههای راکی

[2] Gunboy

[3] Gen-X

[4] Chicago

[5] Steroid هورمون جنسی استروئید.

Sunday, December 13, 2020

ادای احترام به همینگوی(II ) جولیان بارنز / ترجمه فارسی: گیل آوایی

 II- پروفسور( استاد-م) در کوهستان آلپ

او صدر نشینِ میزِ دراز و تیره ای بود که شش دانشجو دقیقاً برابر یکدیگر در دو طرف میز نشسته بودند. چهارده پا[1] دورتر، در سرِ دیگر میز، گونتر[2]، دستیار آموزشی اش نشسته بود که شانه های پهن و روپیراهنیِ به رنگ شاد با طرحی از یک جنگل که از فراز آن تله کابینی تا کوهستان می گذشت، به تن داشت. اواسط ماه جولای بود: فروشگاههای وسایل اسکی و مکانهای اجاره ای و همینطور هم نیمی از رستورانها بسته بودند. چند گردشگر، گروهی کوهنورد و از جمله همین گروه مدرسه ای تابستانی که او را برای آموزش به زبان انگلیسی، خوشبختانه به مدت شش روز دعوت کرده بودند.

یک سفرِ بیزینس کلاس، یک دستمزدِ مناسب،  برنامۀ سالمِ روزانه[3]، و استفاده از وَنِ کوچکِ مدرسه- هر وقت که مورد استفادۀ مدرسه نبود-، به او پیشنهاد شده بود. تنها مسئولیت دیگری که از او خواسته شده بود این بود که در آخرین شب یک برنامۀ عمومی می داشت. برای آن برنامه هم او چنین در نظر داشت: نویسندگانِ هم نسلِ او چنان نسبت به انتظارات سازگار شده بودند که همان نقش را در زندگی اجتماعی داشته اند که در زندگی حصوصی شان هم. جویندگان حقیقت مطلق و گویندگان حقیقت.

در موردِ مصاحبه راحت بود، در زمینه موضوعات سیاسی به شکل مفیدی بحث انگیز بود بویژه وقتی که کتاب تازه منتشر شده ای داشت و در بیان عمومی بی پرده برخورد می کرد. آه شدیداً فراموشکار بود. از این رو فراموشکار بود که برای خودِ او بیشتر و برای لین[4]، همسرش، کمتر لذتبخش بود. همسری که   تازه ترکش کرده بود. او در این اواخر کمتر روحیه سازگاری داشت. >>ادامه>>



[1] چهارده پا = چهار متر و بیست و هفت سانتی متر!

[2] Guenther

[3]  Diem= day= روز ( لاتین)

[4] Lynn

Monday, December 07, 2020

ادای احترام به همینگوی / جولیان بارنز - ترجمه فارسی: گیل آوایی

 ادای احترام به همینگوی / جولیان بارنز 

ترجمه فارسی: گیل آوایی

I نویسنده در روستا

آنها، بی تشریفات و خودمانی، دورِ یک میزِ از چوب کاج و بدون رومیزی، در آشپزخانه  نشستند. پشت سر او  یک کمدِ کِشویی قرار داشت و روبرویش پنجره ای بود که او می توانست از  آن گله ای از گوسفندان را ببیند و چمنزاری را که انتهای آن در انبوه ابرهای نزدیک به زمین، محو می شد. تمام پنج روزی که در اینجا بود، باران باریده بود. او مطمئن نبود که از این نوع زندگی که در کتابچۀ راهنما، دمکراتیک و نشاط آور تعریف شده بود، خوشش می آمد و برای او بوده باشد. البته دانشجویانش بودند که می بایست آشپزی می کردند، ظرف می شستند و محل را تمیز می کردند و مرتب نگه می داشتند اما از آنجایی که نیمی از آنها بزرگتر از خودِ او بودند، ناپسند و خودخواهی می نمود اگر با آنها همراهی نمی کرد. از این رو  بشقابها را جمع می کرد، نان برشته می کرد و حتی قول داده بود که در شبِ پایانی، برایشان کباب بره درست کند. پس از شام، بارانی شان را می پوشیدند و حدود یک مایل پایین می رفتند و به یک میکده می رسیدند. هر شب، بنظر می رسید که او به مشروب بیشتری نیاز دارد تا بتواند خود را  سرِ پا نگه دارد.

او از دانشجویانش بخاطر پشتکار و خوشبینی شان، خوشش می آمد و از آنها خواسته بود که او را با اسم کوچکش صدا کنند. همه او را با اسم کوچک صدا می کردند بجز بیل[1]، که به دلیل سابقۀ خدمتکار بودنش، ترجیح می داد او را رئیس یا ارباب بنامد. برخی از آنها، از ادبیات بیشتر از آنچه می فهمیدند، لذت می بردند و یک داستان را شرح زندگی با نوعی سرزنش تصور می کردند.

" فقط دارم میگم که نمی فهمم او چرا این کار را کرد"

" خوب. آدمها گاهی کاری که می کنند اغلب نمی فهمند."

" ولی ما، بعنوان خواننده، باید بدانیم، حتی اگر خودِ شخصیت داستان نداند"

" ضرورتاً اینطور نیست"

" موافقم. منظورم اینه که ما دیگه باور نمی کنیم  چیزایی که....... به اون چی میگن رئیس؟"

" راویِ همه چیزدان. بیل"

" آره. همون"

" تمام چیزی که می خوام بگم اینه که فرق هست بین باور نکردنِ یک راویِ همه چیز دان و عدمِ

درک چیزی که شخصیتِ داستان در سر داره."

" گفتم که آدمها اغلب نمی فهمند چرا کاری را  انجام می دهند"

" ولی. ببین، ویکی[2]، تو داری در باره زنی با دو بچۀ کوچک می نویسی و چیزی که همه اش کامل بنظر میاد، شوهری که ناگهان پیداش می شه و او خودش رو می کشه."

" خوب؟"

" پس شاید- شاید- بحثِ معقول بودن و باورشدنی مطرح باشه"

او هیجانی را که داشت شدت می گرفت، حس می کرد اما ترجیح داد آن را قطع نکند و در عوض به بحث آنها در مورد "همه چیزدانی" بیاندیشد. سر به کار خودش باشد. یا بجای آن به مورد خودش و آنجی[3] بپردازد.آنها به هفت سال با هم بودند. انجی در تلاشهای هر روزِ او برای نویسنده شدن، سهیم بود. او اولین رمانش را نوشته بود و انجی شاهد انتشار و برخورد خوب با آن بود.- این رمان حتی جایزه هم بُرده بود- چیزی که انجی بر سر آن با او به هم زد. او می فهمید که زنها مردان را بخاطر شکست و ناموفق بودنشان ترک می کردند اما انجی او را بخاطر موفق بودنش ترک کرد؟ چه انگیزه ای در این کار بود؟ همه چیزدانی چه شده بود؟

نتیجه این است که سعی نکن زندگی ات را در یک داستان بگذاری. اثرگذار نیست.

" می خوای بگی که داستان من باورکردنی نیست؟"

" نه دقیقاً بلکه فقط..."

" باور نمی کنی که چنان زنی هم وجود داره؟"

" خوب....."

" چون که...، بگذار به تو بگم، وجود دارند. هستند"

در این هنگام که لرزشی در صدای ویکی حس می شد، ادامه داد:

" چنان زنی که فکر نمی کنی واقعاً وجود داره و باورکردنی نیست، مادرِ منه. می تونم بگم که او در زندگی واقعیِ من برام کاملاً باورکردنی بود. البته وقتی زنده بود"

سکوتی طولانی برقرار شد. هر کدام به او چشم دوخته بودند. انتظار داشتند که او به این موضوع بپردازد. کاری که می کرد البته نه اینکه قضاوت کند بلکه داستانی برایشان بگوید. این برنامه ای بود که او برای اولین صبح در نظر گرفته بود- نشستِ جمعی ای که او هر نشست را به منزله یک داستان، یک خاطره، یک جوکِ طولانی، حتی یک خواب می دانست. هیچ وقت هم توضیح نداد که برای چه چنین کاری می کند اما هر دخالتی چنان در نظر گرفته شده بود که آنها را وا می داشت بپرسند:" این نشست یک داستان است؟ اگر نیست، چگونه می توانیم آن را بصورت یک داستان در آوریم؟ چه چیزی را باید نادیده بگیریم و چه چیزی را نگه داریم، چه چیزی را گسترشش دهیم؟

برای همین، در باره سفر به یونان گفت. سفری که شاید چندین سال پیش، اواخر دهۀ شصت، انجام می گرفت. اولین بار در کشور بیگانه ای بود که زبان آن را اصلاً نمی توانست بفهمد. دوستان، خانه ای را در ناکسوس[4] به مدت دو هفته اجاره کرده بودند. تابستان گرمی بود و شش ساعت ماندنش در اسکلۀ بندر پیرِئس[5] بدنش را سوزانده بود طوری که مجبورش کرد دو روزِ اول تعطیلاتش را در داخل خانه بماند. چند خارجیِ دیگر هم در جزیره بودند از جمله اینکه گروه کوچکی از انگلیس باید بوده باشند>>> ادامه



[1] Bill

[2] Vicky

[3] Angie

[4] Naxos

[5] Piraeus

غارِ بادی / هاروکی موراکامی - ترجمه فارسی:گیل آوایی

غارِ بادی   / هاروکی موراکامی

ترجمه فارسی:گیل آوایی

وقتی هیجده سالم بود خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. او آن وقت دوازده سال داشت، در نخستین سال دبیرستانش بود. خواهرم با یک مشکل مادرزادیِ قلب، زاده شده بود اما از آخرین جراحیِ او در سال آخر دبستان، دیگر هیچ نشانه ای از بیماری نشان نداده بود و خانواده ما دوباره مطمئن شده بودند و به امیدی دل بسته بودند که او بدون مشکلی به زندگی اش ادامه می داد. اما در ماه  مه همان سال، ضربان قلبش دوباره غیرعادی شد. ضربان قلبش چنان غیر عادی شده بود که وقتی دراز می کشید بخوابد شبهای زیادی بدون خواب سر می کرد. او تحت آزمایشات بیمارستان دانشگاه قرار گرفت ولی گذشته از نتایج آزمایشات، پزشکان نمی توانستند در شرایط جسمی او، روی تغییر مشخصی انگشت بگذارند. موضوع اساسی ظاهراً این شده بود که مشکلش با عمل جراحی حل شده بود و آنها دستپاچه شده بودند.

پزشکش می گفت:

" پرهیز از تمرینهای فرساینده وُ دشوار وَ دنبال کردن کارهای روزمره، شدت بیماری را کم می کند"

این تمامِ چیزی بود که پزشکش می توانست بگوید.

اما بی نظمی ضربان قلبش ادامه داشت و منظم نمی شد. چنانکه من، وقتی کنار میز نزدیک او می نشستم، اغلب به سینه اش نگاه می کردم و قلب درون سینه اش را تجسم می کردم. پستانهایش به طرز قابل توجهی داشتند بزرگ می شدند. با این حال در آن سینه، قلب خواهرم از کار می افتاد. و حتی یک متخصص هم نمیتوانست علت از کارافتادن قلبش را تعیین کند. این حقیقتِ تنها،  مغزم را بطور مدام متلاطم می کرد. من دوران جوانی و بلوغم را در تلاطم و  اضطراب گذراندم. ترس از این که در هر لحظه ممکن بود خواهر کوچکم را از دست بدهم.

از وقتیکه خواهرم چنان لاغر و ضعیف شده بود، پدر و مادرم به من گفتند مراقب او باشم. در حالیکه ما در یک

دبستان بودیم، من همیشه چشمم به او بود و مراقبش بودم. اگر چیزی لازم بود، من حاضر بودم زندگیم را به خطر بیاندازم و از او و قلب نحیفش حفاظت کنم. اما فرصت این کار هیچ وقت پیش نیامد.

یک روز از مدرسه به خانه داشت می آمد که از حال رفت و افتاد. درحالیکه از پله های ایستگاه سیبو شینجوکو[1] بالا می آمد، از هوش رفت و با آمبولانس به نزدیک ترین درمانگاه برده شد. وقتی شنیدم، با شتاب خودم را به بیمارستان رساندم اما زمانیکه به آنجا رسیدم قلبش از کار افتاده بود. تا آن هنگام همۀ اینها در یک چشم برهم زدن روی داده بود. صبح آن روز با هم صبحانه خوردیم و در جلوی درِ خانه به هم خدانگهدار گفتیم، من به دبیرستان رفتم  و او به دبستان. دفعه بعد که دیدمش، نفس نمی کشید. چشمان بزرگش برای همیشه بسته شد، دهانش کمی باز مانده بود طوری که می خواست چیزی بگوید.

و پس از آن او را در تابوت دیدم. او در لباس مورد علاقه اش، مخمل سیاه بود با کمی آرایش و موهایش  به دقت شانه شده بود. کفش چرمی سیاه و سفید پایش و صورت به بالا در تابوت کوچک دراز کشیده بود. لباسش یک یقۀ توری سفید داشت چنان سفید که غیرطبیعی بنظر می رسید.

دراز کشیده در تابوت، طوری بنظر می آمد که آرام به خواب رفته باشد. تکان کوچکی می دادی بیدار می شد. این جور بنظر می رسید. اما این یک توّهُم بود. هرچقدر که دلت می خواست، تکانش می دادی، او هرگز دوباره بیدار نمی شد.

من نمی خواستم پیکر کوچک و نازک خواهرم در حعبۀ تنگ تابوت جمع شده می ماند. حس می کردم که بدن او در فضایی به مراتب بزرگتر و باز، مثلاً در میان یک چمنزار، می آرمید. ما بی حرف در حالیکه از میان چمنزار سبز وُ شاداب می گذشتیم، به دیدارش می رفتیم. و صدای باد که از میان علفها می گذشت، شنیده می شد و پرندگان و حشرات دُور و برِ او بلند می شدند. عطر کالِ گلهای وحشی تمام هوا را پر می کرد، گرده های گل پخش می شدند. وقتی شب می شد، آسمان بالای سرش از ستارگان نقره ای بی شماری پر بود. صبح، نورخورشید تازه  همچون جواهری بر برگهای علفها می درخشید. ولی در واقعیت، او در تابوتِ مضحکی پیچیده  و برده می شد. تنها تزیین دُورِ تابوت او گلهای سفید شومی بودند که بریده شده در گلدانها چسبانده شده بودند. اتاق باریک، چراغهای روشن فلورسنس داشت و از رنگ افتاده بود. از بلندگوی کوچکی که بر سقف  نصب شده بود، صدای مصنوعی موسیقیِ اُرگ، کشیده و به زور شنیده می شد. نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که بدن او را می سوزاندند. وقتی درِ تابوت بسته  شد، اتاق را ترک کردم.  هنگامی که خانواده ام طی مراسمی استخوانهای او را ( خاکستر او را م) در گلدانی  می گذاشتند، کمک نکردم. به حیاطِ مرده سوزگاه[2] رفتم  و بی صدا به تنهایی گریستم. در تمام مدت زندگی خیلی کوتاهش، من هرگز به خواهر کوچکم کمک نکردم، فکری که بشدت آزارم می داد.

پس از مرگ خواهرم، خانوادۀ من دگرگون شد. پدرم حتی کم گوتر، مادرم حتی عصبی تر و کم تحملتر شده بود. اساساً من به همان زندگی همیشگی ام ادامه دادم. به باشگاه کوهنوردی مدرسه رفتم که خودم را مشغول نگه دارم و وقتی به این کار مشغول نبودم، شروع به نقاشی رنگ روغن کردم. آموزگار هنرم، راهنماییم کرد تا مربی بهتری برای این کار پیدا کنم و بطور واقعی رشتۀ نقاشی تحصیل کنم. و وقتی سرانجام در کلاسهای هنر شرکت می کردم، علاقه ام جدی تر شد. فکر می کنم سعی می کردم خودم را مشغول کنم تا به خواهر مرده ام فکر نکنم.

برای مدت زیادی مطمئن نیستم چند سال- پدر و مادرم اتاق او را همانطور که بود نگه داشتند. کتابهای درسی و راهنماهای تحصیلی، قلم ها، پاک کنها، و گیره های کاغذ روی میز تحریرش پخش شده، ملافه ها، پتوها و بالشها روی تختخوابش، لباسهای تا شده و شسته شدۀ خوابش، لباسِ فورمِ مدرسۀنوجوانانش در گنجۀ لباسها- همه دست نخورده بودند. تقویم روی دیوار هنوز یادداشتهای لحظه ایِ او  را داشت. آنها در ماهی که او درگذشته بود، مانده بودند طوری که در آن لحظه منجمد شده باشند. یک جور حس می شد که هر لحظه ممکن بود در باز شود و او وارد اتاق بشود. وقتی هیچکسِ دیگر در خانه نبود، گاهی من به اتاق او می رفتم. به آرامی روی رختخواب مرتب شده اش می نشستم و به اطراف خودم خیره می شدم. اما من هرگز چیزی را لمس نکردم. نمی خواستم چیزی بهم بخورد حتی یک چیز کوچک، هر چیزِ ساکت وُ بی حرکتی که باقی گذاشته بود، نشانه هایی از خواهر من بود زمانی که زنده و استفاده می شدند.>>> ادامه



[1] Seibu Shinjuku

[2] Crematorium=کرماتوریوم،  محلی که مرده ها را می سوزانند. برای ترجمه فارسی آن، کلمه فارسی " مرده سوزگاه " بکار برده ام. مثل آتشگاه، کِشتگاه، بازداشتگاه و.... شاید از برج آتش با برداشتی از برج خاموشان( دخمه) زرتشتی، هم بشود استفاده کرد. یا خاکسترسرا، خاکسترگاه، خاکسترکده!!! - م

Friday, November 06, 2020

یک اشاره:
" آزادی برای انسان بزرگترین چالش است"
همین جمله یعنی " آزادی برای انسان بزرگترین چالش است" مانند اسم رمزی که چیزی بیادم بیاورد مرا وا داشت بایگانیِ در دستِ اقدامم را بگردم و نوشته ای را پیدا کنم که رهایش کرده بودم!
یکشنبه شب 22 مارس 2020 بود که برنامه ای از تلویزیون بروکسل پخش می شد و در آن مناطقی از ترکیه و بلغارستان و یونان نشان داده می شد و بخش اصلیش در رابطه با خرسهای اهلی شده ای بود که یک حلقۀ فلری از دماغ خرسها گذرانده و با کشیدن آن، خرسها را وادار به رقص و نمایشهای معرکه ای می کردند. شماری از این خرسها رهانیده شده و در منطقه ای حفاظت شده، نگهداری می شدند.
بخشی از همین فیلمِ مستند به منطقه ای در بلغارستان می پرداخت که منطقۀ معدنهای ذغال سنگ و صنایع مربوط به آن بود و پس از فروپاشی کشورهای سوسیالیستی!، این معادن بنا به شرطی که اتحادیه اروپا تعیین کرده بود، بسته و حدود 15000 کارگر بیکار شده بودند.
گذشته از شرایط بیکاری کارگران بیکارشده، مصاحبه هایی هم با مردم منطقه پخش شد که در دو دوره زیسته و می زیستند. یک دوره، پیش و دورۀ دیگر، پس از فروپاشیِ  بلوکِ سوسیالیستی، بود. اما دلتنگی مردم برای همان شرایطِ به عبارتی اسارتبار و نبودِ آزادی و انتخاب و......... بیان می شد و در باره اینکه باید برای آزاد بودن و آزاد زیستن امکان انتخاب می داشتند، بحث می شد.
اشاره ای که درذهنم ماند، این بود که "آزادی برای انسان بزرگترین چالش است" و ضرورت بودنِ امکان و حتی توانِ انتخاب برای آزادی، تعیین کننده و لازم است.
هر چه بود، این شد که هم اکنون می خوانید. در این نوشتار که بخوانیدش نقدِ  کتابِ " خرسهای رقصنده" ، اشارات و نکاتی وجود دارد که هم به خواندنشان می ارزد و هم به اندیشیدنِ به آنها.
چند و چون آن را به شما وا می گذارم.

با مهر

گیل آوایی
آوریل 2020

خرسهای رقصنده
پیتر پومریانسِف[1]
سوم مه 2018 نیویورک تایمز
ترجمۀ فارسی: گیل آوایی

داستانهای دلتنگیِ مردم برای زندگی زیر سلطۀ استبداد
اثر ویتولد شابلوسکی[2]
ترجمه: انتونیا لوید-جونز[3]

نسخۀ نهاییِ "خرسهای رقصنده" که برای نقدِ آن به دستم رسید، برچسب تازه ای روی برچسب اصلی چسبانده شده بود. روی برچسب تازه نوشته شده بود:
" داستانهای دلتنگی مردم برای زندگی در حاکمیت استبدادی"
زیر این برچسب می توانستم در باره شرحِ پیشین آن بخوانم:
" داستانهای واقعیِ مردمِ جوامعِ تازه آزاد شده، به شیوه های زندگیِ پیشین که در اسارت نگه داشته شده بودند."
این بازنگری مرا به تعجب وا داشت:
-         چرا نویسنده یا ناشر تصمیم می گیرد آن را تغییر دهد؟
-         چرا " جوامع تازه آزاد" را حذف می کند"؟
این عنوان اغلب برای کشورهایی به کار می رود که زمانی کمونیست بودند و تصور می شود که در گذار به سرمایه داریِ مردمسالارانه هستند.
آیا این گزینش به معنای کنار گذاشتنِ مفهوم پیشین است؟ در آن صورت تغییر از " در اسارت نگه داشته شده" باید ناشی از تحمیل نیروی از خارج به " دلتنگی برای" چیزی که میلِ برآمده از درونِ آن معنا، بوده باشد. اما " شیوه های پیشینِ زندگی" بسیار ملایمتر از مفهوم " استبداد است. در این صورت کسی که  با چیزهای راحتی در اسارت نگه داشته شده، مشتاقِ آن شرایط وحشتناکِ پیشین است؟ یا این دو حالت فقط معنای جایگزین برای یکدیگر هستند؟
اگر چه تصور می کنم موضوعِ عنوان فرعی کتاب حل شده است، وضعیت برچسب دو لایۀ دوگانه ساختار اصلی این کتاب را بخوبی نشان می دهد، که به دوبخش تقسیم می شوند.
در بخش نخست، ویتولد شابلوسکی، که یک روزنامه نگار لهستانیست و مکرراً با نویسنده مشهورترِ لهستان،  ریشارد کاپوشینسکی[4] مقایسه شده، تعریف می کند پس از فروپاشی کمونیسم، خرسهایی که کولیهای بلغارستان آنها را در اسارت داشتند وتوسط سازمانهای غیر دولتی دفاع از حقوق حیوانات، با هدف خیرخواهانۀ، آزاد شدند، با آزاد شدن خرسها، رقص آنها از بین رفته بود.
همین تعریف می بایست آن را در جای خود بعنوان یک کتاب کوچکِ دوست داشتنی قرار دهد. شابلوسکی ترا وا می دارد حس کنی که خانواده های کولی شناسۀ خود بعنوان  سرگرم کننده های خیابانی را از دست می  دهند، ( و در همان حال م) از بیانِ جزئیات خشن و بی رحمانۀ همین مردم که به حیوانات روا می داشته اند،  شانه خالی می کند. حساس ترین بخشِ بدن یک خرس دماغِ آن است و صاحبانِ آنها حلقه های فلزی را از آن می گذراندند  و با کشیدنِ بی زحمتِ آن، خرسها را به رقص وا می داشتند که این شکنجۀ جسمی خرسها بود در حالیکه با نوشاندن الکل به خرسها، ارادۀ آنها را می شکستند. شابلوسکی سفرِ خرسها به نیمه آزادی یا اسارات متمدنانه را در نُه فصل از عشقی که کولی ها مدعیِ آن به اسیرانشان( خرسها م)  بودند،  تقسیم می کند. اگرچه خرسها "هوشِ طبیعیِ خود را(غریزه ) باز می یابند. یک پیروزیِ بزرگ روی می دهد هنگام که خرسها " خواب زمستانی" شان را پس از اینکه پیشتر هیچگاه چنان نکرده بودند، می آموزند. اما این انتقال ( بازیابیِ هوش طبیعی م) با حدِ کمال بسیار فاصله داشته است: چون خرسها قادر نمی شدند از توله هایشان مراقبت کنند. آنها بی تفاوت هستند. قادر به بازتولید( زایش م) نبودند درواقع بی آینده بودند. خرسها رفتاری را آغاز کردند که هنگام اسارتشان وادار می شدند داشته باشند.  در کمال حیرت و وحشتِ جامعۀ دفاع از حقوق حیوانات،خرسهای آزاد شده روی دو پایشان بلند می شدند و می رقصیدند.
در نیمۀ دوم کتابش، شابلوسکی همان نُه سرفصل کتاب را تکرار می کند اما این بار او زندگی روزمره در کشورهای پیشینِ بلوک شوری تا کوبا در دوره های مختلف بین کمونیسم و دمکراسی، را تعریف می کند.
در آغازِ هر فصل، شابلوسکی یک گفتاوری از بخشِ مربوط به خرسها ی در اسارت می آورد. در فصلِ مربوط به کشور استونی[5] ، گفتاوری از بخشِ یک در رابطه با هوش طبیعی بر اساس شهادت کارشناسان حیوانشناسیست که خرسها را از اسارت در می آورند:
- ما در رصدخانه مان نشسته و به رفتار خرسها توجه می کردیم و روی آنها مطالعه می کردیم. این که تا چه حد می گذاشتم تهاجم داشته باشند، آیا از حد می گذشتند یا هنوز می توانستیم بکذاریم بیشتر تهاجم داشته باشند تا آرام شوند." نتیجه ای که به دست می آمد، رضایت بخش نبود. رابطۀ بومی های استونیایی و اقلیت روسی در آن کشور اغلب پرخاشگرانه و تهاجمی بود.
کتاب، یک تعریفِ واحد و مداوم چنانکه دو تعریف مخالفِ با هم، معنایی گاه پیش و گاه پس می
دهد، نیست. همانطور که من فصلهای کشورها را می خواندم همیشه به بخش مربوط به خرسها بر
می گشتم. گاهی پیوندها آسان بودند مانند هوش طبیعی( غریزۀ زمستانخوابی م) و استونی.
دیگر وقتها، آنها در واقع کم بودند: مثل برخی کارهای هنرِ تصوری، آنها بنظر می رسیدند طوری تنظیم شده بودند که گاه طعنه زنانه و گاه خوشحال کننده باشند. بخش خواب زمستانی در فصل دو، در باره روستای لهستانی بود که بومیهای آنجا مانند شخصیتهای تولکین[6] لباس می پوشیدند تا درآمد ناچیزی از گردشگران داشته باشند. آیا این مورد، همان تودۀ غیرفعال نیست که استعدادِ درآمدزایی خود را به کار برده است؟ یا فعالیت جانبیِ یک شکل از بازار آزاد ( سرمایه داری آزاد--م) است.شکلی که مردمش را خوابالوده و  غیرفعال نگه می دارد؟
در فصل پایانی، تصور می کنم شابلوسکی ما را به وارونۀ مجارستان یا لهستان می برد، کشورهایی که محکوم به موفقیت در تبدیل پیمان ورشو[7] به اتحادیه اروپاییند اما حالا گرایشات استبدادی گسترده رواج دارد.  در عوض، او به سمت یونان می چرخد که در آن یک دیکتاتوری دست راستی تا سال 1974 حکومت کرده است. در مدت اعتراضات گستردۀ ضدِ اتحادیه اروپایی، در آتن، زبان انتقال، زبان بازگشت می شود. معترضان اتحادیه اروپا را یک زندان می بینند و می خواهند سرمایه داری را بزُدایند.( از بین ببرند-م) آیا آنها اطمینان از استبدادِ را طلب می کنند؟ یا هنوز در یک مبارزۀ ذاتی با استبداد طولانی و دیرینه هستند؟ یا همانطور که می گویند،  سرمایه داری یک آزادی جعلیست؟
در تمام " خرسهای رقصنده"، شابلوسکی نه فقط با گفتگوهای یک روایتگرِ پر حرف چالش دارد  بلکه  با استدلال پرحرفی که پیشرفت سادۀ سیاسی از خفقان به آزادی می گوید نیز چالش می کند. اما او فقط یک روایت تحمیلی را با روایت دیگر جابجا نمی کند. در عوض او به یک دستیابیِ دوردست دامن می زند و یک گفتگوی ناتمام دربارۀ این که آزادی براستی چه معنی ای می تواند بدهد، بر می انگیزاند. برای خواننده ای که مایل به سبکی از داستانگوییست که همه چیز را شرح دهد، عذاب آور خواهد بود. شاید این نیز نوعی دلتنگی برای استبداد باشد.

برگرفته از سایت نیویورک تایمز
مرور و برسی کتاب، سوم مه 2018/ مرور کتابِ " خرسهای رقصنده"

توجه: علاقمندانی که مایل به دریافت این ترجمه با متن انگلیسی هستند، می توانند ضمن  تماس با نشانی (gilavaei@gmail.com ) آن را از راه ایمیل دریافت نمایند.


[1] Peter Pomerantsev
[2] Witold Szablowski
[3] Antonia Lloyd-Jones
[4] Ryszard Kapuscinski
[5] Estonia کشور استونی، یکی از کشورهای سابقِ بلوک شرق/شوریب.ده و اینک عضو اتحادیه اروپاست و در شمال اروپا قرار دارد.
[6] Tolkien  نام یک فیلم بیوگرافیِ امریکاییست که توسط دوم کاروکوسکی (Dome Karukoski) کارگردانی شده و فیلمنامۀ آن را دیوید گلیسن (David Gleeson) و استفن برستفورد (Stephen Beresford ) نوشته است. این فیلم دربارۀ اوایل زندگی پروفسور انگلیسی، جی آر آر تولکین (J. R. R. Tolkien ) است.> گفتاوری و برگرفته ویکیپدیا انگلیسی
[7] پیمان ورشو یا پیمان بلوک شوروی سوسیالیستی